داستان کوتاه برای نوجوانان : مهدیه در اولین نماز

با صورت گل انداخته با گام های خیلی بلند که گاهی تبدیل به دویدن می شد و با چشمانی که قطره های اشک ، زیرکانه از گوشه اش جاری می شد ، از خیابان هم عبور کرد و به کوچه رسید ، اصلاً نفهمید که فاصله خیابان تا آن کوچه را چطور طی کرده است.

بالاخره به خانه پدر بزرگ رسید و با اشتیاق در زد . پنج دقیقه پشت در ماند ، تا اینکه پدر بزرگ آهسته آهسته با کمک عصایش ، خود را به در رسانده و در را باز کرد . با دیدن مهدیه ، اشک در چشمانش حلقه زد و به یادش آمد که امروز ، روزی است که مهدیه به سن تکلیف می رسد ، همان روزی که مدتها منتظرش بودند ، همان روزی که قرار بود همراه مادر بزرگ جشن گرفته شود ولی حالا  ... !

بعد از فوت مادر بزرگ ، همه چیز فراموش شده بود ، هیچ مقدماتی برای این روز مهم ، فراهم نشده بود. اینها تمام چیزهایی بود که به سرعت در ذهن پدر بزرگ ، مرور می شد ، یکدفعه به خودش آمد و دید که مهدیه دارد با تعجب و آرام به او نگاه می کند . همراه هم به اتاق رفتند . صدای زیبای اذان ، از مسجد محله به گوش می رسید ، پدر بزرگ کنار حوض نشسته بود ، قصد وضو داشت ولی همینطور خیره به آب حوض مانده بود ! مهدیه نزدیکش شد و گفت : پدر بزرگ نماز بخوانیم ؟ پدر بزرگ به خودش آمد و گفت : حتماً دخترم ، حتماً ! هر دو وضو گرفتند و راهی اتاق شدند ، پدر بزرگ در صندوقچه را باز کرد ، بقچه ترمه زیبا و قدیمی را از آن خارج کرد ، یکدفعه بوی یاس ، تمام فضای اتاق را پر کرد . پدر بزرگ گفت : « دخترم ! مادر بزرگ خیلی دوست داشت اولین نماز خواندن تو را ببیند ،

 در ضمن به من سفارش کرده است که حتماً چادر نماز و سجاده اش را در چنین روزی به تو هدیه کنم تا اولین نمازت را با چادری که مربوط به بهترین خاطرات مادر بزرگ است بخوانی ! مهدیه چادر سفید را بر سرش کرد و سجاده مادر بزرگ را پائین تر از سجاده پدر بزرگ پهن کرد ، صورتش را هاله ای از نور پوشانید و ترکیب نور با بوی یاس ، فضای بهشت را به خانه آورد .

همینکه پدر بزرگ دستهایش را بالا برد به « قدقامت الصلوه » ، موشک عراقی به قلب خانه شان اصابت کرد و اولین نماز مهدیه کوچولو ، با چادر خوشبوی مادر بزرگ ، آخرین نمازش در روز تکلیفش شد ، نمازی که پاداش آن بهشت بود !