یکی از نیروهای عمل کننده در عملیات والفجر مقدماتی ، نقل میکند:


(( از عملیات بر میگشتم ، از پشت خاکریز ناله ای به گوشم خورد ، کنجکاو شدم ، جلوتر رفتم ، دیدم یـکی از بچه ها کنار خاکریز ایستاده و تن و بدنش پر خون است.


نزد او رفتم و پرسیدم : چیزی لازم داری ؟


گفت : چیزی نمی خواهم ، اگر داری مقداری آب بده تا نمازم را با وضو بخوانم ، چند روزی است که نمازم را با تیمم می خوانم . از آن همه عزت نفس  و  بزرگواری  و  ایمان آن جوان رزمنده شرمنده شدم. می دیدم که چند روز است که آب ندارد و حالتش معلوم بود که بتواند وضو بگیردو نمازش را با وضو بخواند.))

منبع : قصه های نماز                                                   نوشته : عباس عزیزی