مجله الکترونیکی بهرا

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان کوتاه حتی زندان مانع افکار نیست!


پیرمردی تنها می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر


پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :


پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .


 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .


 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :


پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.


منبع : کتاب 30 داستان کوتاه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا

داستان کوتاه نا امیدی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!


به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد .

او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟

پاسخ دادم : بلی .

خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم...............

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا

داستان نماز عاشقانه یـک بسیجـی

یکی از نیروهای عمل کننده در عملیات والفجر مقدماتی ، نقل میکند:


(( از عملیات بر میگشتم ، از پشت خاکریز ناله ای به گوشم خورد ، کنجکاو شدم ، جلوتر رفتم ، دیدم یـکی از بچه ها کنار خاکریز ایستاده و تن و بدنش پر خون است.


نزد او رفتم و پرسیدم : چیزی لازم داری ؟


گفت : چیزی نمی خواهم ، اگر داری مقداری آب بده تا نمازم را با وضو بخوانم ، چند روزی است که نمازم را با تیمم می خوانم . از آن همه عزت نفس  و  بزرگواری  و  ایمان آن جوان رزمنده شرمنده شدم. می دیدم که چند روز است که آب ندارد و حالتش معلوم بود که بتواند وضو بگیردو نمازش را با وضو بخواند.))

منبع : قصه های نماز                                                   نوشته : عباس عزیزی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا