مجله الکترونیکی بهرا

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های آموزنده» ثبت شده است

چند حکایت به زبان عربی

حکایات عربی


داستان مرد حسود


کانَ رجُلٌ فی قریةٍ مشهوراً بِقُدرِتِهِ علی إصابةِ العَین. فی یومٍ مِن الأیّامِ ،أرادَ رَجُلٌ حسودٌ و فقیرُ الحال أن یؤذیَ أخاهُ الغَنیّ. فَذَهَبَ إلی الرَّجُلِ المشهور بإصابةِ العین و قالَ لَهُ:« أریدُ منک أن تُصِیبَ أخـی بِالعَین. و کانَ الرَّجُلُالمشهورُ بإصابةِ العین ضعیفَ البَصَر. فقالَ لِلرَّجُلِ الحسود: علیک أنْ تأخُذَنی إلی المکانِ الّذی یَمُرُّمِنهُ أخوک کُلَّ یومٍ؛ ثُمَّ أشِرْ إلَیهِ و هو یأتی مِن

بَعید.فَوَقَفا مَعاً عَلَی الطَّریق و عِندما جاءَ الأخُ اّلغنـیّ مِن بعید؛ قال الحسودُ: « ها هوَ أخی قادِمٌ مِن بَعیدٍ.» تَعَجَّبَ الرَّجُلُ المشهورُ بِإصابةِ العین و قال: «یاه، إنَّ بَصَرَکَ حادٌّ جِدّاًَ! » و فی الحال فَقَد الأخُ الحسود بَصَرَهُ.

مردی در روستایی به « چشم زدن» معروف بود. روزی از روزها مرد حسود و فقیری خواست
 که برادر ثروتمندش را اذیّت کند. پس به سوی مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت:

از تو می خواهم که برادرم را چشم بزنی. آن مردِ مشهور به چشم زدن دارای بینایی ضعیفی بود. پس به مرد حسود گفت:

باید مرا به جایی که برادرت هر روز از آنجا رد می شود ببری سپس در حالی که از دور می آید به او اشاره کن. سپس با هم بر سر راه ایستادند و وقتی برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « این همان برادرم است که دارد ازدور می آید.» مردِ مشهور به چشم زدن،  تعجّب کرد و گفت: وای! چشم تو خیلی قوی است!» و در همان لحظه برادر حسود بینایی اش را از دست داد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بهرا

داستان کوتاه عروس و مادرشوهر

داستان کوتاه سم در ذهن عروس

دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید،و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفته و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد همه به او شک خواهد کرد.پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.............

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا

داستان کوتاه حتی زندان مانع افکار نیست!


پیرمردی تنها می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر


پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :


پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .


 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .


 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :


پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.


منبع : کتاب 30 داستان کوتاه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا

داستان کوتاه نا امیدی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!


به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد .

او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟

پاسخ دادم : بلی .

خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم...............

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بهرا