داستان کوتاه برای نوجوانان : مهدیه در اولین نماز

با صورت گل انداخته با گام های خیلی بلند که گاهی تبدیل به دویدن می شد و با چشمانی که قطره های اشک ، زیرکانه از گوشه اش جاری می شد ، از خیابان هم عبور کرد و به کوچه رسید ، اصلاً نفهمید که فاصله خیابان تا آن کوچه را چطور طی کرده است.

بالاخره به خانه پدر بزرگ رسید و با اشتیاق در زد . پنج دقیقه پشت در ماند ، تا اینکه پدر بزرگ آهسته آهسته با کمک عصایش ، خود را به در رسانده و در را باز کرد . با دیدن مهدیه ، اشک در چشمانش حلقه زد و به یادش آمد که امروز ، روزی است که مهدیه به سن تکلیف می رسد ، همان روزی که مدتها منتظرش بودند ، همان روزی که قرار بود همراه مادر بزرگ جشن گرفته شود ولی حالا  ... !